
زل میزنی تو صورت گرد و تپلش! یک جفت
چشم خوش رنگ و درشت، با پلکهای پف
کرده و قرمز و مژه های بلند و
پرپشت...لبهای قرمز و خوش فرم که
مرزشون کاملا تعیین شده! یک بینی کوچک
و کمی پف دار و گونه های برجسته ای که
اصلا دلت نمیاد لمسش کنی!
توی حالت خواب و بیداری دست و پاهای
کوچولوش رو آروم نوازش میکنی . پرزهای
نازک موهاش مثل ابریشم می مونه که
قطره های شبنم روش نشسته، خیس و بهم
چسبیده!
بابا انگشتهای کشیده دستش رو باز
میکنه و میذاره کف دستت....چه حس
قشنگی! مثل حس نگه داشتن یک گلبرگ
تازه و خوشبو! اینها همه حس جدا شدن
قشنگترین تکه از وجود من وبابا بود!!!
از اون روز سه سال می گذره و اون
احساس...اما هنوز به قوت خودش باقیه،
کاملتر و ریشه دارتر.
قشنگ
روزگارم............................تولدت
مبارک.
 |

درسا و کیکی
که مامان براش پخته بود!
 |
 |




اینم یه عکس به خاطر تولد مشترک
من و دخترک!

تنها مهمان کوچولوی تولد، پانیذ
دخترم تولدت رو توی یه روز خیلی خوب
گرفتیم( عید قربان) . خیلی هم ناز و
قشنگ شده بودی و دختر خوبی هم بودی و
کلی هم کادوهای قشنگ گرفتی. البته منم
کادو گرفتما!
ولی دیدی دخترم همیشه اونی که
ما می خواهیم نمی شه! از یک ماه قبل
مطالب رو روی سایتت می ذاشتم تا به
روز تولدت برسیم.......رسیدیم، خیلی
زود رسیدیم اما مامان نتونست تولدت رو
همون روز تبریک بگه. امروز هم تقریبآ
20 روزی از تولدت گذشته، اما عیبی
نداره. خرابی اینترنت،
امتحانهای مامان و یه سفر که برامون
خیلی غیر منتظره بود.....سفر به
ایران! آره خودمون هم هنوز باورمون
نمیشه که ایرانیم، آخه سه ماه پیش
ایران بودیم.......
اینه که میگن آدم از فرداش خبر نداره.
خلاصه تا این لحظه که خیلی هم از
ورودمون نگذشته خیلی بهمون خوش گذشته.
|