I am 4468 Days
 

 

27/05/10

42 ماهگی

سه و نیم سالگی یعنی یه نقطه پُر رنگ دیگه توی دنیای کودکی....

 

 

 

یعنی یک بار دیگه مرور رابطه گذشته با دخترک!

یعنی خودم می دونم چی می خوام و خودم می تونم های جنجالی!

یعنی بُر خوردن با آدم بزرگها، اما از جنس اونا نشدن!

یعنی استفاده از هر فرصتی برای برقراری ارتباط دوستانه !

یعنی نشون دادن سیاستهای بچه گانه و جواب دادن های سَرسَری!

یعنی دستمو ول کنین...می خوام گُنده گُنده فکر کنم! بلند بلند حرف بزنم!بالا و پائین بپرم!اذیت کنم!به حرفاتون گوش ندم....

یعنی اینکه من هم واسه خودم یه دنیا دارم..یه دنیای پر رمز و راز که همه چیز توش سفید و صورتیه! دنیایی که هیچ وقت ابر سیاه توش نداره که آسمونش رو تیره کنه، اما همیشه آماده است که بی وقفه بباره!دنیایی که با وجود کوچیکیش هر جور که بخوام می تونم توش اوج بگیرم و تا مرز خواستن هام پیش برم!

دنیایی که توش همه چیز شدنیه و خواستن ، توانستنه! دنیایی که پر از توقع و خواهش و انتظاره...

خلاصه اینکه پر پرواز م رو توی دنیام نبندید.

 

عروسک قشنگم سه و نیم سالگیت مبارک.

 

 

 

 

 

 

 

 

هر کجا پای بچه ها درمیان باشه، شادی پا برجاست...

 

چند هفته ای میشه که یه محل بازی پیدا کردیم که وسائل بازیه طبقاتی داره و درسا حسابی شیفته اونجا شده. معمولا جمعه ها که من خودم کلاس ندارم و یکی از روزهای آخر هفته که بابا هم خونه هستش میریم اونجا.

اولین باری که بردیمش خیلی با هیجان از در وارد شد و می خواست تند تند بره تو و حتی تحمل نداشت چند لحظه منتظر باشه تا بلیط بخریم....به محض اینکه وارد شد و دید که چقدر شلوغه با احتیاط و آروم رفت جلو...بهش گفتم برو وبازی کن...رفت داخل ، ولی حدود 5 دقیقه فقط به بقیه با تعجب نگاه می کرد!شاید رفتار بعضی بچه ها به نظرش خشونت آمیز میومد!شاید هم از درگیر شدنهاشون و طرز حرف زدنشون تعجب کرده بود! شاید هم از شلوغی و همهمه گیج شده بود...زیاد اما طول نکشید و خیلی زود باهاشون صمیمی شد. انگار که روحیه خودش هم چندان دور از این برخوردها نبود و سرخوش و بی خیال بالا و پایین می پرید، انگار که تا همین چند لحظه پیش توی حبس بوده....داد میزد و پاهاش رو محکم می کوبید زمین و بپربپر میکرد.

محمتر از همه اینکه بالاخره از طبقات بالا رفت و با اینکه خیلی با احتیاط بالا می رفت ولی برق ذوق و شادی توی چشماش معلوم بود....حالا دیگه اونجا پاتوقمون شده و هر موقع میریم درسا سریع میره و خودش میدونه از کجا باید شروع کنه و هر بار هم بعد از یکی، دو ساعت با التماس باید بیاریمش بیرون.

 

هر روز علاقش به نقاشی بیشتر میشه و خیلی هم قشنگ نقاشی میکنه.دیگه آدم(از نوع فضایی)، خونه، خورشید، گل،درخت(انواع ناشناخته) وعنکبوت!!!رو خوب میکشه....نمی دونم چرا اینقدر به عنکبوت علاقه داره و هر چی که میکشه آخرش یه عنکبوتم اضافه میکنه!..که البته خودش به عنکبوت میگه:اسپایدا

حرف زدنش خیلی شیرین شده و بعضی موقع ها با بعضی کلمه ها یه جوری غافلگیرم میکنه که حسابی می چلونمش....بیشتر هم به انگلیسی حرف میزنه.

جدیدآ یه یک ماهی هست که عادت کرده هر نقاشی که توی مهد میکشه یه جایی مچاله میکنه و میاره که من ببینم. یه بار توی کیفش، یه بار توی جیب شلوارش و یه بار هم توی بلوزش قائم کرده بود و قتی میاد خونه با یه سربلندی و افتخار کاغذ مچاله شدش رو میاره بیرون و شروع میکنه به توضیح که این چیه و اون چیه!

سه هفته پیش بود که برای اولین بار درسا خانم رو بردیم سینما( البته همون موقع توی قسمت مای فِرست ثبت شده) . از اون موقع دیگه خوشش اومده و هر موقع از جلوی در سینما رد میشیم ، میگه بریم اونجا. شنبه گذشته هم دوباره رفتیم و یه فیلم کارتونی دیگه هم دیدیم و مثل دفعه قبل درسا خانمی از اول تا آخر فیلم رو نگاه کرد.اسم فیلم هم دِسپرو بود و تقریبآ هم فیلم جالبی بود. وسطای فیلم بود که درسا گفت که باید بره دستشویی!! بعد با هم از سالن اومدیم بیرون و خیلی جالب بود، همیشه وقتی لازم میشه از توالت های بیرون استفاده کنیم کلی باید قصه بگم و با هم تمام فضای توالت رو تشریح کنیم تا خانم راضی بشن که استفادشون رو بکنن....اما اون روز توی سینما اونقدر تند تند خودش شلوارش رو در آورد و کارشو کرد و با سرعت از در پرید بیرون که اشتباهی داشت از در می رفت بیرون!  می خواست زودتر برگرده و فیلم رو از دست نده.

 

 

 

 

 

یادم باشه!.......یادت باشه!

یادم باشه فقط یکبار سه و نیم ساله میشی و همین چند ماه رو فرصت دارم که هی حساب و کتاب کنم ببینم تا چهار سالگیت چقدر مونده و چه آموزشهایی رو باید ببینی!...یادت باشه که فقط مامانِ آدمه که لحظه های زندگیش رو مشتاقانه خرج بچه اش میکنه!

یادم باشه وقتی با نه گفتن و لجبازی کردن کفرم رو در میاری، اول یه نفس عمیق بکشم و بعدش برای هزارمین بار در مورد کارت با هم حرف بزنیم به جای چشم غره و تهدید!....یادت باشه تو هم یه روزی، یه جایی یه کوچولو دل مامانت رو شاد کن و به جای بالا رفتن از آستین مانتوی مامان از وقتت بهتر استفاده کن.

یادم باشه وقتی بهت قولی میدم، حتما انجامش بدم!...یادت باشه وقتی میگی دیگه این کار رو نمی کنم، حداقل 5 دقیقه سر حرفت بمونی وروجکم!

 

یادم باشه هر کاری رو ببینی زود یاد میگیری. هر چی باشه و هر چقدر کوچیک باشه!...یادت باشه خیلی چیزها ارزش تکرار ندارن!

یادت باشه تو همه هست و نیستمی!..یادت باشه تو هم مثل بقیه بچه ها هر چقدر هم که ازم دور بشی بازم همیشه کنارتم،پناهتم،دل واپستم...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Copyright © Dorsa Naderi

All Rights Reserved