
4 سالگی همین دور و برهاست!
نمی دونم قبلن
چطوری بود که اینطوری نبود...یعنی خیلی کارها میکردیم و بازم وقت اظافه داشتیم، اما
الان کلی از برنامه هارو حذف کردیم و بازم ساعت کم میاریم!!
با اینکه همه
چیز به سرعت و طبق برنامه پیش میره...بازم بیشتر روزها که از خواب بلند میشی انگار
خستگیه دیروز هنوز توی تنته!سه هفته ای میشه که کلاسها شروع شده و درسا هم دوباره
میره مهد. روز اولی که بردمش مهد کودک اصلا انگار نه انگار که 3 ماه از اونجا دور
بوده!! خیلی خوشحال و سر حال خداحافظی کرد و رفت پیش بچه ها!
دیگه به تمام
ساعتهای کلاسش عادت کرده و تقریبا بدون دردسر کارهاشو انجام میده.
عمده ترین
تغییرش در آستانه چهارسالگی اینه که به نوشتن خیلی علاقه پیدا کرده و مرتب داره یه
چیزایی مینویسه( دست خطشم شبیه خانم دکتراست و من چیزی سر در نمیارم)!
خیلی دوست داره
که حروف و اعداد رو به صورت نقطه چین براش بکشم و اونارو پر رنگ کنه.
هر روز با
موهای آراسته و ترگل و ورگل میره مهدکودک و با موهای ژولیده و لباسهای آویزون
برمیگرده خونه.
خیلی منطقی تر
از قبل شده و خیلی مسائل رو بهتر قبول میکنه، اما هنوز دل کندن از خواسته هاش رو به
نفع یکنفر دیگه رو یاد نگرفته.
برای خوابوندنش
هنوز برنامه خاصی نداره ...هر روز ظهر می خوابه.....شبهایی هم که خونه خودمون باشه
دور و بر ساعت 10 می خوابه، اما اگر بیرون از خونه باشیم پا به پای بقیه بیداره!!!
چقدر هم خوشحال میشه و وقتی میبینه خبری از خواب نیست از هر ثانیه استفاده بهینه
روبرای شیطنت میبره!
هنوز اوج خشم و
هیجانش رو با جیغ زدن نشون میده و هر جا که لازم بدونه فقط جیغ میکشه...حالا با
دلیل یا بی دلیل!
به کار دستی
خیلی علاقه داره و مرتب با قیچی میره سراغ دستمال کاغذی و بعدش هم با چسب و خلاصه
قیچی میکنه...میچسبونه...خراب میکنه و میسازه!
از آیفون بازیش
بارها گفتم و هر چی بگم کم گفتم...فقط باید با چشم خودتون ببینید تا باور کنید که
دخترکم متخصصیه واسه خودش!!
چند تا کتاب
آموزش نوشتن و خواندن رو هم گرفتیم و داریم تمرین میکنیم و عجیب استعدادی داره توی
یادگیریه حروف و اعداد و به جرات میتونم بگم اعداد رو از رو میتونه بخونه و حروف
اسم خودش رو هم پیدا کنه و کنار هم بچینه...( داره یواش یواش میشه قضیه سوسک و
مامانشو پاهای بلوری)!
هر کسی هر کاری
انجام میده....بعدش درسا باید بگه پس من چی؟ این پس من چی یه جمله جا افتاده توی
خونمونه که روزی صد بار میشنویم!
با اینکه همه
این کارها رو گاهی اوقات با حوصله و بعضی وقتها بی حوصله انجام میده....اما شیطنت
رو به هر سرگرمیه دیگه ای ترجیح میده....
امروزه همه یاد
گرفتیم برای کوچکترین رفتار بچمون تو کتابهای روانشناسی دنبال راه حل بگردیم و با
وجود اینترنت توی هر خونه ای اصول اولیه علم روانشناسی رو همه مامانا فوت آبن!!
بعدش وقتی پیش
همدیگه میشینیم از چیزهایی که میدونیم با افتخار برای همدیگه تجویز میکنیم
و.....امان از اون موقع که نوبت عمل کردن میرسه!! شاید چاره ایی نمیبینیم جز اینکه
همون رفتاری رو که بیست و اندی سال پیش با خودمون شده و به مرحله اجرا بزاریم...!!
نمیدونم شاید
خیلی ها قبول نداشته باشن ...اما هنوز هم کم نیستن مادرهایی که با ترس و تشویق و
تنبیه و تهدید بچه هاشون رو کنترل میکنن.....آخه یه ذره ترس از بعضی چیزا برای این
موجودات کوچولوی قرن بیست و یکی لازمه نه؟
مثلا این
وروجکی که ما باهاش سرو کار داریم با این که عاشق باباشه، اما بدجوری هم حساب میبره
و اگر یه کار بدی بکنه...خودش زود میگه من بابا دعوا....و شاید با همین دعوا و بخشش
ها روزهای خوش کودکیش تو ذهنش پر رنگتر باقی بمونه...
یعنی
دخترکم با نزدیک شدن به 4 سالگی از دنیای خوب بچه گونش داره دور میشه...یا هنوز هم
وقت هست برای بچگی کردن؟
بعضی ها از
بزرگ شدن بچه شون کمال لذت رو میبرن و لحظه لحظه تغییراتش رو موشکافانه زیر نظر
دارن...
بعضی ها فقط
منتظر بزرگ شدنش هستند و حال رو نمیبینن..نمیدونم شاید به نظرشون نگرانیه فردای
بچشون به لذت امروزش می چربه...
بعضی ها اونقدر
درگیر روزمرگی و زندگی هستن که مثل یه ماشین هر چی رو که به عنوان مسئولیت براشون
محسوب میشه رو انجام میدن...
بعضی ها اینقدر
از بچگی کردن و همراهی با بچشون لذت میبرن که یه دور دیگه بچه بودن رو تجربه
میکنن...
شاید خودخواهی
باشه ، که اگه من بخوام بچمو با دنیای بزرگترها دیرتر آشنا کنم...شاید مسخره هست
وقتی که داره اسم خودش رو مینویسه ناراحت میشم از این که فکر میکنم داره بزرگ
میشه...شاید غیر منطقی باشه اگه بخوام سه سالگیه بچم بیشتر از اونی که باید کس بیاد
و به چهار سالگی نرسه!!
همه اینا شاید
به خاطر اینه که فقط یه بار فرصت داره برای بچگی کردن و خیلی زودتر از اونی که
فکرشو بکنم میشه آیینه تمام نمای خودم....
زندگی همینه
دیگه...یه روز از خواب بلند میشی و متوجه میشی مادر شدی...یه روز تولد یکسالگیش رو
جشن میگیری...دو...سه...چهار و .....انگار که بخواهی از یک تا ده بشموری، به همین
زودی داره میگذره و اما زندگیمون همچنان با وجود
درسا شیرینه شیرینه...